من فروشی نیستم.
گفت: فروشی نیستم.

گفت: فروشی نیستم.


این حذب اللّهیا چون عقلشون یه جای دیگشونه ، وقتی یه زن
دار فانیو وداع می گه ، نه اینکه اونور حوریه ،
واسه اینوریا حرومه ، برای همین به جای عکس خودش ،
عکس پسرشو می ذارن تو اعلامیّه ی رحمت ایزدی.
_________________________________________________________________________________
پ.ن: زیاد خودتونو خسته نکنید:
بیشتر از ۱۰۰ سال وقت لازمه تا فرهنگ این مملکت درست شه.
باید...هر وقت اومدی حرف بزنی ، برات دیوار شدن...وقتی هیچکس
نبود تا درد و دل هاشونو بشنوه ، سرت آوار شدن و تو موندیو پیکری با آخرین
ستون سنگی...رفیق نا رفیق من ! زیباترین حسّ دنیا ، حسّی بود که امروز تجربه
کردیم...منو تو یکی هستیم...گرچه دوریم...هیچ آدمی " آدم" نیست...بهت گفته
بودم...تنهایی ، قشنگ ترین حسّ دنیاست...ما همیشه یکی بودیم...
یادته می گفتی عدد "یک" برات مقدسه؟ ...بالآخره به این تقدّس رسیدیم:
وحدت...این بارو از رو دوشت وردار...بذار زمینو خودشون به دوش بکشن...
قرار نیست تو زیر آوار بمونی تا کسی نشکنه...
بذار بشکنن...آینده ، خودش این آشغال دونیو بازیافت می کنه...
ما با بال های هستی آزاد آزادیم...بیا از اینجا بریم...
_____________________________________________________________
باشه ! باهات می آم: تا هر جا تو بگی...

نه؟
منم مثل تو نوشابه دوست ندارم.

کی درکت می کنه:
- مادر؟
- پدر؟
بعد یاد این شعر می افتی:
وقتی چشاتو وا می کنی ، می بینی دور و ورت/
یه مشت جنازن که می زنن توی سرت/
از پدر و مادرم یه روز دلسرد می شی/
چرا؟ چون اونام می خوان مثل گوسفند باشی/...
- دوست؟
...این دغل دوستان که می بینی/مگسانند گرد شیرینی...
- صمیمی ترین دوست؟
شاید کسی دوست صمیمی نداشته باشه ، ولی خوشبختانه تو داری.
یه چیز دیگه می آد تو ذهنت:
کی همیشه در کنارت می مونه؟
مسلّماً جز خودت یکی دیگه هست ، امّا تو درکش نمی کنی.
همین باعث می شه خیال کنی تنهای تنهایی...
یادت باشه!
یکی هست
که مثل هیچکس نیست
و هر جا که می ری
در کنارته
تو همه رو می بینی جز اون
به همه وفادار می مونی جز اون
از همه کمک می خوای جز اون
هر اتّفاقی می افته گردن اون می ندازی
هر وقت مشکلی برات پیش می آد می ری سراغش ،
مشکلت که حل شد ، بی خیالش می شی و همه ی محبّت هاشو
فراموش می کنی.
با این حال ، همیشه به یادته و هر کاری هم کنی دوستت داره.
می دونی کیو می گم؟

.../ تو بازیه کلاغ پر/ هیشکی نشد برنده/ قصّه ی ما همین بود :/ پرنده بی پرنده/...

نیستی جای امنی نیست:
سیاه چاله هایی که تو را "هیچ" می خوانند...
"پوچ" می پندارند...
و...
"پلید" می کنند...

سالروز میلاد "کوروش بزرگ" ، فرخنده باد.
این روز ، در همه ی تقویم های جهان ، به جز تقویم ها و سر رسیدهای ایران
نوشته شده.
در درس تاریخ ، با تایید یا تکذیب سلسله های مختلف ،
به شرح زندگی پادشاهان پرداختند ، امّا چرا نام "کوروش" مانند
"ناصرالّدین شاه" یا "ناپلئون بناپارت" به وفور یافت نمی شود؟
چرا فیلم تاریخی "کوروش کبیر" که در ۲ بخش ساخته شده ،
پس از چند سال هنوز اکران نشده؟
مگر نه اینکه از او در کتاب آسمانی مسلمانان - قرآن - یاد شده؟
پس چرا نشانش هر روز کم رنگ تر می شود؟
پ.ن : روی کتاب تاریخ نوشته اند : "داستان های پس از انقلاب ۱۳۵۷"
این نوشته از وبلاگ "خوشه چین عاشق" کپی شده.
چند وقت پيش با پدر و مادرم به رستورانی رفته بوديم كه هم آشپزخانه بود و
هم چند تا ميز براي مشتري ها گذاشته بود.
مشتری ها زیاد نبودن.ما 3 نفر بوديم با يه زن و شوهر جوون و يه پيرزن و پيرمرد.
غذامونو سفارش داده بوديم كه يه جوون تقریباً 35 ساله وارد رستوران شد.
چند دقيقه اي گذشت كه گوشيه اون جوون زنگ خورد.
البتّه من با اينكه بهش نزديك بودم،صداي زنگ خوردن گوشيشو نشنيدم.
بگذريم.شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن.بعد از اينكه صحبتش تموم شد،
رو كرد به جمع و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچّه بهشون داده.
همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق مي كرد،رو كرد به صندوق دار رستوران و
گفت: (مشتری هاتون،مهمونه منن.مي خوام شيرينيه بچّمو بهشون بدم.
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بدین).
ما هممون داشتيم با تعجّب و خوشحالي بهش نگاه مي كرديم.
من بلند شدم و رفتم طرفش،اوّل بوسش کردم و بهش تبريك گفتم،
بعد گفتم: (ما قبلاً غذامونو سفارش داديم.مزاحم شما نمي شيم)،
امّا بالآخره با اصرار زياد پول غذاي ما و تمام مشتری ها رو حساب کرد،
بعد با غذایی كه سفارش داده بود از رستوران بیرون رفت.
خب! اين جريان تا این جاش معمولي و زيبا بود،امّا اینجای داستان خیلی جالبه:
ديشب با دوستان به سینما رفتیم و برای گرفتن بلیط تو صف ایستادیم.
ناگهان همون پسر جوونو ديدم كه با يه دختر بچّه ی ۵-۴ ساله تو صف بود.
يه جوري كه متوجّه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجّب ديدم كه
دختره داره اون جوونو بابا خطاب ميكنه.
ديگه داشتم از كنجكاوي مي مردم.دلو زدم به دريا و رفتم از پشت رو كتفش زدم.
به محض اينكه برگشت،منو شناخت و يه ذرّه رنگ و روش پريد.
اوّل با هم سلام و عليك كرديم،بعد با طعنه بهش گفتم:
(ماشا الله از 2-3 هفته پيش بچّتون به دنيا اومده و بزرگ هم شده)...
همينطور كه داشتم صحبت مي كردم،پريد تو حرفم و گفت:
(داداش! اون جريان يه دروغ بود،يه دروغ شيرين كه خودم مي دونم
و خداي خودم).ديگه با هزار خواهش و تمنّا گفت:
(اون روز،وقتي وارد رستوران شدم،دست هام كثيف بود.
قبل از هر كاري،رفتم دستامو بشورم.همينطور كه دستامو مي شستم،
صداي اون پيرمرد و پيرزنو شنيدم.با خنده با هم صحبت مي كردن،
البتّه نمی توونستن منو ببینن).
پيرزن گفت: (كاش مي شد يه كم ولخرجي كني،امروز يه
باقالي پلو با ماهيچه بخوريم.يه سال مي شه كه ماهيچه نخوردم).
پيرمرد در جوابش گفت: (ببين! اومدي نسازي ها ! قرار شد بريم رستوران،
يه سوپ بخوريم و برگرديم خونه.اين هم فقط برای اينكه حوصلت سر رفته بود.
نمی توونم ولخرجي كنم،چون فقط ۱۸ هزار تومان تا سر برج برامون مونده).
داشتن با هم صحبت مي كردن که گارسون اومد سر ميزشون و گفت:
(چي ميل دارين)؟ پيرمرد هم بي درنگ جواب داد: (پسرم! ما هر دو مريضيم.
اگه مي شه دو تا سوپ با يه دونه از اون نون هاي داغتون برامون بيار).
تو حال خودم نبودم.آب باز بود و همینطور داشت هدر مي رفت.همه ی بدنم سرد
شده بود.حس كردم دارم مي ميرم.رو كردم به آسمون و گفتم: (خدایا ! شكرت.
فقط كمكم کن).بعد اومدم بيرون و يه جوري فيلم بازي كردم كه
اون پيرزنه بتوونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره.همين.
ازش پرسيدم: (دیگه چرا پول غذاي بقيّه رو دادي؟ ما كه احتياج نداشتيم)؟
گفت: (داداشمي.پول غذاي شما كه سهل بود،من حاضرم دنياي خودمو بدم،
ولي آبروي يه انسانو تحقير نكنم).
اينو گفت و رفت.
يادم نمي آد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه،ولي يادمه كه چند ساعت
روي جدول نشسته بودم،درو ديوارو نگاه مي كردم و مبهوت بودم.
واقعاً راسته كه: ..."خدا از روح خودش در انسان دميد"...

"با نام بی نام او"
نویسنده ی این کتاب؛ همانی است که (n) میلیون نفر حاضر شدند به
خاطرش از خطّ قرمز بگذرند...
این پست تنها برای آشنایی با کتاب "نویسنده" و مراجعه به دومین
پیوند وبلاگ گذاشته شده.

چوبو که بگیری بالا،
گربه دزده حساب کار دستش می یاد، ولی
وای به روزی که چوب دست گربه دزده بیفته!
پ.ن: یکی این ضرب المثلو گفت.
گفتم: وای به روزی که چوب دست گربه دزده بیفته!
به نظر یه کنایه ی سیاسی می یاد،
ولی کاربردش خیلی بیشتر از این حرفاست!
